چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۳
۰ نفر

مژگان بابامرندی: امروز، روز اول مدرسه‌هاست. صبح زود از خواب بیدار می‌شوم. یادم می‌افتد که:‌می‌ریم مدرسه/ می‌ریم مدرسه/ توی کتاب‌هام فندق و پسته...

هنوز چشم‌هایم را کامل باز نکرده‌ام که‌دستم را می‌برم بالای تختم تا از دفتر یادداشتم مطمئن شوم. چند تا لطیفه دست اول هم کنار گذاشته‌ام. توی خواب و بیداری مرورشان می‌کنم. بعد از چند بار حفظ می‌شوم. یک لحظه‌به‌این فکر می‌کنم که‌اگر درس‌هایم را این‌قدر با علاقه‌می‌خواندم الآن شاگرد اول مدرسه‌که‌هیچ شاگرد اول استان و شاید هم کشور می‌شدم.  دیروز، هم من و هم مهدی جلوی آینه‌خوب تمرین کرده‌ایم. مامان می‌گفت: «ماشاءالله‌زحمت‌هایم خوب نتیجه‌داده‌اند. دختر و پسرم هر دو دلقک شده‌اند. آخرش هم توی سیرک بزرگ اروپا کار برایتان پیدا می‌شود!»

مهدی گفت: «تمام سال را ول کن و روز اول را بچسب. خیلی با حال است.

رچه‌می‌خواهی حرف می‌زنی و هر چه‌هم می‌خواهی می‌خندی.»

گفتم: «فایده‌ندارد. وسط‌هایش به‌روغن‌سوزی می‌افتیم و آخرش هم‌ یکی، دو تا درس ‌می‌افتیم. از بس که‌این معلم‌ها گیرند...»

تصویرگر: سمیه علیپور

فکر  می‌کنم از همه‌هم بدتر غر مامان و به‌خصوص بابا است که‌هی غر می‌زند. متوجه نیستند بعضی از این معلم‌ها گیرند. حتی یک بار توی کلاس کاریکاتور همه‌معلم‌ها را هم کشیدم.  همه‌هم تشویقم کردند. وقتی مهدی آنها را دید گفت: «کاش تو پسربودی و می‌آمدی از معلم ریاضی ما کاریکاتور می‌کشیدی. برای خودش مخی است. اما یک مخ با لهجه.» و بعد هم با لهجه‌او شروع کرد به‌ریاضی درس دادن.

بابا مثل همیشه‌غر می‌زند: «لباس من چرا اتو ندارد؟ چرا سر میز صبحانه‌خامه‌نداریم؟ چرا نان تازه‌نداریم؟ چرا مرغ گران شده‌است؟ چرا رو میزی کج شده‌است؟ چرا تلویزیون زمان بچگی ما صبح‌ها برنامه‌کودک نمی‌داد؟ چرا...»

دلم نمی‌خواهد بروم سر میز. کاش بابا زودتر از همیشه‌از خانه‌بیرون برود. کاش ساعت رفتنش هیچ وقت با ما یکی نباشد! کاش باز هم به‌مأموریت برود. کاش شب وقتی برگردد که‌ما خواب باشیم. هی هم تحلیل سیاسی گوش ندهیم. و آن که‌او از خانواده‌اصیل است و به‌در و دهات تعلق ندارد و معلوم نیست ماهای بی‌لیاقت به‌که‌رفته‌ایم. و بروبر به‌مامان نگاه‌‌کند. مامان بیچاره‌هم سرش را پایین بیندازد. تو این سال‌ها فقط یک بار گفته‌است تو که‌شاگرد بابای من بودی و بعد شدی دامادش. این دیگر چه‌طرز حرف زدن است؟! اما این جور حرف زدن گاهی واکنش های شدید و بد بابا را هم به دنبال دارد!

روی تختم می‌نشینم. دفترچه‌خاطرات سال پیش را باز می‌کنم: امروز یکی از روزهای قشنگ پاییز است. مامان و بابا با هم دعوا کرده‌اند. وقتی آمدم بیرون آرام آرام گریه‌کردم. اما کسی اشک‌هایم را ندید. با باران یکی شده‌بود. مدرسه‌ام دیر نشده‌بود. یک زوج را دیدم که‌جلو من، زیر یک چتر راه‌می‌رفتند. شانه‌هایشان به‌هم می‌خورد. گاهی دختر برمی‌گشت و چیزی می‌گفت. صدای خنده‌اش می آمد. دختر بازوی مرد را گرفت. بند کفش دختر باز شد. دختر ایستاد. باورم نمی‌شد. دختری بود که‌با هم به‌یک هنرستان می‌رفتیم. آن مرد پدرش بود. یعنی آدم می‌تواند با پدرش زیر یک چتر راه‌برود؟

یکی دیگر از صفحه‌ها را باز می‌کنم: باز هم دختر را دیدم. با پدرش صبح زود رفتند تو ساندویچی. من لفتش دادم. پدرش برایش ساندویچ خرید. کم مانده‌بود شاخ در بیاورم. حالا اگر بابا بود هی در مورد ضررهای کالباس و سوسیس با ما حرف می‌زد. اما تو مهمانی‌ها خودش دو لپی می‌خورد. حتی یک بار مامان به‌او گفت درست است که‌ضرر دارد اما خب یکی، دو دفعه‌اش هم بد نیست. او هم جواب داد:« برو بابا !»

برگ دیگر را باز می‌کنم: امروز هوا خیلی سرد بود. مهدی خانه‌نبود. من مجبور شدم بروم نان بگیرم. دختر و پدرش را دیدم. مادرش هم بود. همه‌با هم آمده‌بودند خرید. پدرش برایشان بستنی زمستانی خرید. دست همه‌شان هم کیسه‌های خرید بود. جالب بود که‌دم ویترین کفش فروشی ایستادند. من هم ایستادم. اما آنها مرا ندیدند. پدرش درباره‌کفش‌هایی که‌می‌خواستند بخرند نظر می‌داد.

ورق می‌زنم. یکی دیگر را می‌خوانم: ‌امروز چهارشنبه‌است. این روزها ما زیادتر از بقیه‌روزها تو هنرستان می‌مانیم. زنگ تفریح است. همه‌تو این ساعت خوراکی شبیه‌ناهار می‌خورند. گروه‌ما نزدیک گروه‌آن دختر که‌هنوز نمی‌دانم اسمش چیست نشسته‌است. نمی‌دانم چرا من که‌با همه‌دوست می‌شوم، نمی‌توانم بروم جلو و با او هم دوست شوم. همه‌از غذایی که‌دختر آورده‌است تعریف می‌کنند. او می‌گوید: «دیروز مادرم کار داشت نرسید غذا درست کند. این غذا را بابایم درست کرده‌است. من فقط سیب‌زمینی‌هایش را پوست گرفته‌ام.»
تو پرانتز نوشته‌ام: بابا هر جا که‌هست، ما اصلا ً پیدایمان نمی‌شود. چه‌جوری آنها با هم تو آشپزخانه‌کار کرده‌اند؟

یکی از دوست‌هایش می‌پرسد: «راستی معنی اسم تو چیه؟ خیلی اسمت قشنگ است اما کمی سخت است. مادربزرگ من هرکاری می‌کند نمی‌تواند آن را تلفظ کند.»

می‌گوید:«ساچلی، یعنی دختری که ‌موهای انبوه‌ دارد. بابا ی من موی من و مادرم را دوست دارد.»

باز هم تو پرانتز نوشته‌ام: مگر می‌شود بابا موی دخترش را دوست داشته‌باشد؟!

دوستش می‌گوید: «من یک روز رفتم خانه‌شان. واقعا ًهم مویش انبوه‌است. بچه‌ها باور نمی‌کنید، مامانش خواب بود. ما هم می‌خواستیم برویم خرید. بابایش مویش را بافت.»

همه‌بچه‌ها بر و بر او را نگاه‌می‌کنند. می‌خندد:«وا، مگه چیه؟ کجای کار بابای من عجیب است؟ او موی مامانم را هم شانه ‌می‌زند و می‌بافد.»

دست می‌برم زیر مقنعه‌ام. اصلا ًبابا می‌داند موی من کوتاه ‌است یا بلند؟ او حتی نمی‌داند من سال چندم هستم. فقط با هنر خواندن من مخالفت می‌کرد. می‌گفت چون من می‌گویم، باید ریاضی فیزیک بخوانی تا مهندس شوی. اما من زیر بار نرفتم و با یک کتک قضیه‌تمام شد. اصلا ً فکر نمی‌کند که‌ما بزرگ شده‌ایم.

توی یکی از ورقه‌های آخر سال نوشته‌ام: از کارهای بچه‌ها نمایشگاه‌ زده‌اند. مسابقه‌ هم ترتیب داده‌اند. ساچلی اول شده‌است و من دوم. بابای او را دیدم آمد مدرسه. با او دست داد. با هم روبوسی کردند. برایش گل هم آورده ‌بود.

من هم شب به ‌بابا گفتم. او جواب داد:«مگر نمی‌بینی اخبار نگاه ‌می‌کنم؟...»

مامان از پشت در صدایم می‌زند: «خواب مانده‌ای؟ یا منتظری بابا برود؟ او رفته‌است. روز اول مدرسه‌که ‌دیر برسی تا آخر سال دیر می‌رسی!»

می‌روم بیرون. مهدی تو دست‌شویی گیرکرده ‌است. هی‌ می‌گویم: «بیا بیرون، زود باش، دیرم شد.»

می‌گوید: «خب، چه‌ کار کنم؟ همین الآن بابا رفت.»

تند تند صبحانه ‌می‌خوریم. مامان از زیر قرآن ردمان می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «خدایا به‌ این دو بچه‌ام اول سالی عقل بده!» ما می‌خندیم و هر دو می‌گوییم:«واقعاً متأسفیم!»

تقریبا ًمی‌دویم. تا نیمه‌راه ‌با هم هستیم. چراغ قرمز می‌شود. می‌خواهم از میان ماشین‌ها رد شوم که ‌یکهو دستم را می‌گیرد:«چه‌شانسی آ‌وردیم! ببین این آدم را می‌گویم که‌کاریکاتورش را بکش. او همان است که‌ همه‌اش ادای حرف زدنش را در می‌آورم و می‌خندیم.» به‌کسی که ‌تو ماشین نشسته‌است اشاره‌ می‌کند. نگاه‌ می‌کنم. خشکم می‌زند. می‌گوید: «لهجه‌اش توپ است. از یک فرسخی داد می‌زند مال کجاست.»

ساچلی ما را می‌بیند. به‌پدرش چیزی می‌گوید. پیاده‌ می‌شود. پدرش هم پیاده ‌می‌شود. به‌ طرفمان می آید. سلام و علیک می‌کند. مرا به‌پدرش معرفی می‌کند. پدرش زل زده‌است به‌ مهدی.

ساچلی می‌گوید:«اگر نجنبیم دیر می‌رسیم. ما تازه ‌از مسافرت آمده‌ایم. بابا آژانس گرفته‌است. بیایید شما هم سوار شوید.»

توی دلم می گویم: «مسافرت با بابا؟ آخرین بار که ‌رفتیم همه‌مان، حتی مامان، توبه‌کردیم...»

می گویم:«نه‌مزاحم نمی‌شویم.» بعد ادای ساچلی را در می آورم و مهدی را به ‌آنها معرفی می‌کنم و خدا خدا می‌کنم که‌ نفهمند من همین الآن فهمیدم معرفی کردن چه‌جوری است.

می‌شنویم : «نه، چه‌ مزاحمتی؟ دوست‌های ساچلی مثل خود او عزیز هستند. بفرمایید بالا تا بیشتراز این دیر نشده‌.»

مهدی رنگ به‌صورت ندارد. مدرسه ‌آنها نزدیک‌تر است. پدرش پول را حساب می‌کند و با مهدی پیاده ‌می‌شوند. می‌شنوم که ‌مهدی می‌گوید:«چاکر آقا معلمیم، روز اول مدرسه!»
لهجه‌پدرش تو گوشم است. آرزو می‌کنم کاش بابای من هم لهجه داشت ، اما کمی مهربان بود.

کد خبر 90910

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز